شماره ٦٢٤: دلم ز دست تو خون شد، ندانم اين به که گويم؟

دلم ز دست تو خون شد، ندانم اين به که گويم؟
علاج خود ز که سازم، دواي دل ز که جويم؟
بريخت اشک من آن را که پاره گشت دروغم
برفت آب من آن را که رخنه گشت سبويم
از اين دو ديده پر آب من که ريخته بادا
چه آب ريختگي ها که آمده ست به رويم
رهي به کوي تو جويم که گويمت سخن خود
تو سوي خود ندهي ره، ندانم اين به که گويم؟
تويي چو چشمه آب حيات و من به تو تشنه
نخورده شربتي، آخر چگونه دست بشويم؟
ميار طره فراهم، فرو گذار که بر من
کند هر آنچه بيايد، چو مي بيايد از اويم
تن چو موي مرا بگسل و بسوز در آتش
که پي گسست در آمد غمت به شخص چو مويم
تبسمي که تو آنجا نه دلبري، گل باغي
نوازشي که من اينجا، نه خسروم، سگ کويم