شماره ٦١٨: کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم

کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم
ولي به تيغ کشي به که تاب ناز ندارم
چه روز بود که پيچيد نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوي روز نکوي کسان نياز ندارم
بيار ساقي و در ده به ما صلاي خرابي
که بيش ازين سر اين عقل حيله ساز ندارم
مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و مي فرصت نماز ندارم
چو بت پرست دلم شد چنان که باز نيامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
چسان رود غم خسرو در پي کشتن
ز ديگري سخني نيز دلنواز ندارم