شماره ٥٨٨: چون نآرم آنکه فارغ زان آشنا گريزم

چون نآرم آنکه فارغ زان آشنا گريزم
گه در فسون نشينم، گه در دعاي گريزم
بوي کشنده او خود همره صبا شد
خلق از سموم وادي، من از صبا گريزم
شمشير بر کشيده عشق و مرا در آن کوي
پاي خرد شکسته چون از بلا گريزم
هر جانور که باشد بگريزد از بلايي
من خود بلاي خويشم، از خود کجا گريزم؟
خسرو، مگوي در کش پا از طواف کويش
کو نيست آن حريفي کز وي به پا گريزم