شماره ٥٨٥: از دل پيام دارم، بر دوست چون رسانم

از دل پيام دارم، بر دوست چون رسانم
آنجا که اوست، باري خود را درون رسانم
آن باد را که آرد از تو پيامم، اي جان
يک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
گفتي که «خود مرا کس چون با کسي رساند»
گر در حضور باشي، داني که چون رسانم
جان مي بري ز سينه، وز دل گراني غم
تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
گيرم جواب ندهي، دشنام گوي باري
تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
آنجا که کشته اي دل، شمشير تيز بر کش
تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
حکم ار کني به مردن بر ديگران، تو داني
ليکن اگر به محشر گويي، کنون رسانم