شماره ٥٨٤: ابر بهار باران، وين چشم خونفشان هم

ابر بهار باران، وين چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وين جان زار مانده
ناسايدي به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بي تو تاريک و تيره باشد
در شهر بي تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه اي شد در تهمت ملامت
اي کاشکي نبودي نام من و نشان هم
اين است مردن من، اي خيره کش، که هستي
ز آب حيات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهي به ديده بنشين، خواهي به سينه جا کن
سلطان هر دو ملکي، اين زان تست و آن هم
گفتي « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسي از من، جانان تويي و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسواي مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهي
گر اين قدر نيرزد، بنده به رايگان هم