شماره ٥٧٠: در فراقت زندگاني چون کنم؟

در فراقت زندگاني چون کنم؟
با چنين غم شادماني چون کنم؟
يار بدخو و فلک نامهربان
تکيه بر عمر و جواني چون کنم؟
عشق و افلاس و غريبي و فراق
من بدينسان زندگاني چون کنم؟
ماه من گفتي که «جان ده » مي دهم
عاشقم آخر، گراني چون کنم؟
خواه خونم ريز و خواهي زنده کن
بنده ام من رايگاني، چون کنم؟
من نبودم مرد سوداي تو، ليک
با قضاي آسماني چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من نداني، چون کنم؟
ماجراي دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بيني و نخواني، چون کنم؟
نرخ بوسه نيک مي دانم، وليک
بي درم بازارگاني چون کنم؟
مست باشي، پاس چون فرماييم
من که دزدم، پاسباني چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهي آشکار
مرهم زخم نهاني چون کنم؟