شماره ٥٦٦: دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم

دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
نقد عشقي است که در هر گرهي در بستم
جز به خون جگر اين چشم گهي بسته نشد
حاصل اين بود که من از دل خود بربستم
دلم از خوي بد خويش به زنجير افتاد
تهمت بيهده بر زلف معنبر بستم
دل من بسته زلفي شد و نگشايد باز
که گشايد که هم از خون گرهش در بستم!
زي خرابات، شدم گفت سبوکش، ميزن
سر به ديوار که من ميکده را در بستم
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر اين ژنده که بر سر بستم
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبريل منور بستم