شماره ٥٦٥: دل آواره به جايي ست که من مي دانم

دل آواره به جايي ست که من مي دانم
جان گرفتار هوايي ست که من مي دانم
بوي خون دل و مشک سر زلفيم رسيد
مگر اين باد زجايي ست که من مي دانم؟
سبزه بر خاک شهيدانش، دلا، خوار مبين
زان که مهر گيايي ست که من مي دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
ليکن اين شکل بلايي ست که من مي دانم
گفتي از تيغ سياست کنم، اين لطف بود
زان که هجر تو سزايي ست که من مي دانم
عمر در کوي توام رفت و نگفتي روزي
کين همان کهنه گدايي ست که من مي دانم
آنکه با خسرو گويي که وفا خواهم کرد
اين هم، اي شوخ، جفايي ست که من مي دانم