شماره ٥٦٣: گر چه از عقل و ديده و جان برخيزم

گر چه از عقل و ديده و جان برخيزم
حاش لله که ز سوداي فلان برخيزم
يک زمان پيش من، اي جان و جهانم، بنشين
تا بدان خوشدلي از جان و جهان برخيزم
گفتيم يا ز من و يا ز سر جان برخيز
از تو نتوانم، ليک از سر جان برخيزم
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذري
بانگ پايت شنوم، نعره زنان برخيزم
به گه حشر چو از خاک برانگيزندم
هم ز بهر تو به هر سو نگران برخيزم
هوسم هست که پيش تو دمي بنشينم
وز سر هر چه بگويي، پس ازان برخيزم
مردم ديده مرا بهر تو در خون بنشاند
من به رويت نگرم، وز سر جان برخيزم
ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست
ور مرا دست بگيري تو روان برخيزم
خسروم بيهده مپسند که هر دم با تو
شادمان شينم و با آه و فغان برخيزم