شماره ٥٦١: مي گذشتي و به سويت نگران مي ديدم

مي گذشتي و به سويت نگران مي ديدم
زار مي مردم و در رفتن جان مي ديدم
همچو دزدي که به کالاي کسان مي نگرد
جان به کف کرده در آن روي نهان مي ديدم
از دل گمشده سر رشته همي جستم باز
گه به فتراک و گهي سوي عنان مي ديدم
پرسش حال دل از طره او زهره نبود
گر چه از خون ته هر موي نشان مي ديدم
او ز محرومي بخت بد من مي خنديد
من طمع بسته در آن شکل و دهان مي ديدم
عاشقم، گر چه شود کشته غمي نيست، چه باک
گاه گاهي ست به جان گذران مي ديدم
او شد از ديده من غايب و من هم زان سو
جان کنان مي شدم و ديده کنان مي ديدم
اي خوش آن شب که به ياد رخ تو مي خفتم
در دلم بودي و در خواب همان مي ديدم
هم ز اول اجل خويش همي دانستم
که دل و ديده به سويت نگران مي ديدم
مردن خويش ز تو بود گمان خسرو را
شد يقين اينک هر آنچه بدگمان مي ديدم