شماره ٥٦٠: حال خود باز بر آيين دگر مي بينم

حال خود باز بر آيين دگر مي بينم
باز کار دل خود زير و زبر مي بينم
مبريد از پي من رنج که من روز به روز
روزگار دل شوريده بتر مي بينم
آن پسر نازکنان مي رود اندر ره من
دلي افتاده در آن راهگذر مي بينم
که تواند که مرا باز رهاند امروز؟
کيست آن فتنه که در پيش نظر مي بينم؟
جان به تاباک برون مي رود و مي آيد
خلق دانند که من عارض تر مي بينم
هم به اقبال غمش جان به غمش خواهم داد
راه يک خنده از آن تنگ شکر مي بينم
اين نيم تشنه ديرينه فروپوش آن روي
شربتم سير بده، زانکه خطر مي بينم
آخر آن پاي تو جايي به زمين مي آيد
من بر اين دوش چرا منت سر مي بينم؟
پيش آن زلف پريشان تو آيد روزي
آنچه من زو همه شب تا به سحر مي بينم
بيم خسرو ز فراق تو به رسوايي بود
آخرالامر همانست چو در مي بينم