شماره ٥٥٣: هر شب از دست غمت ديده و دل خون شودم

هر شب از دست غمت ديده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بيرون شودم
گاه گاهي به سر زلف تو در مي آيم
با دلي در هم و آن هم ز غمت خون شودم
مردم ديده کند رقص به صحراي دو رخ
چون بم و زير دل خسته به گردون شودم
روزگاري ست مرا سخت پريشان ز غمت
چه کنم بي تو و اين عمر به سر چون شودم؟
خار خارت نشود از دل خسرو بيرون
گر چه از خون جگر رخ همه گلگون شودم