شماره ٥٥١: بي تو جان رفت و به تن باز نيايد، چه کنم؟

بي تو جان رفت و به تن باز نيايد، چه کنم؟
وز دلم پوشش اين راز نيايد، چه کنم؟
باز داري که منه ديده به رويم چندين
ديده باز آمد و دل باز نيايد، چه کنم؟
از يک ابرو دهيم دل که ببخشم جانت
چون رضاي دوم انباز نيايد، چه کنم؟
عقل گويد که بکش ناز دگر ياران نيز
چون ز يار دگر اين ناز نيايد، چه کنم؟
حال من پرسي، خواهم که بگويم، ليکن
وز تحير ز من آواز نيايد، چه کنم؟
خسرو، از ياد لبت گر چه لب خود بگزد
آن حلاوت ز چنين کار نيايد، چه کنم؟