شماره ٥٤٩: پيش روي تو حديث مه و جوزا نکنم

پيش روي تو حديث مه و جوزا نکنم
ور کنم نيز يقين دان که به عمدا نکنم
به تماشاي رخ چون گل تو مي آيم
ور بگويي، به چمن پيش تماشا نکنم
آنچه بر من لب تو مي کند، اي جان، من نيز
مي تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم
تا بگويم که فلان در دل من دارد جاي
خويشتن را به دل هيچ کسي جا نکنم
تو همه خون کني از غمزه و من آه کنم
پس بگويي «مکن » اي شوخ، مکن تا نکنم
دوش گفتي که وفايي بکنم، ترسم، ازآنک
ناگهان در دلت آيد که «کنم يا نکنم »
بوسه اي چند بگفتي که ترا خواهم داد
گر به خسرو ندهي، بيش تقاضا نکنم