شماره ٥٤٣: نفسي برون ندادم که حديث دل نگفتم

نفسي برون ندادم که حديث دل نگفتم
سخني نگفتم از تو که ز ديده در نسفتم
چه کنون نهفته گريم که شدم ز عشق رسوا
که به روي آبم آمد، غم دل که مي نهفتم
من از آن گهي که ديدم به دو چشم خوابناکت
به دو چشم خوابناکت که اگر شبي بخفتم!
همه خلق خواند مجنون ز پي توام که هر دم
به صبا پيام دادم، به پرنده راز گفتم
من اگر ز ديده رفتم سر کوي تو، چه رنجي
که رهي ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم
شب من هزار ساله، تو به سينه طرفه کاري
که هزار ساله راهم به ميان و با تو خفتم
رسدت که بوي خسرو نکشي که نازنيني
که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم