شماره ٥٤٠: نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم

نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم
چه کنم، نمي توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نيايي و نيايد ز رهي جز آنکه پيشت
جگري به خاک ريزم، نظري به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گريزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکي ز سوز سينه کنمت چو شمع روشن
همه تيرگي که در دل ز شب سياه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سينه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفاي ديده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خيالت
گرت استوار نآيد، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه اي جان رقم وفا نوشتم
نه من سياه نامه به جز اين گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نياز بسته
کرمي که بي ميانت کمري دو تاه دارم