شماره ٥٣٩: باز وقت آمد که من سر در پريشاني نهم

باز وقت آمد که من سر در پريشاني نهم
روي زيبا بينم و بر خاک پيشاني نهم
سوده گشت از سجده راه بتان پيشانيم
چند بر دل تهمت دين مسلماني نهم
تو بجنب، اي بخت و دشواري شبهايم مپرس
من گرفتارم، کجا پهلو به آساني نهم!
دل به زلف يار و از من صد پيام غم برو
چند داغ غم بر اين مسکين زنداني نهم
او نهد تير بلا را در کمان ناز و من
جان نهم در پيش و بر دل منت جاني نهم
اي صبا، گردي ز لعل مرکبش بر من رسان
تا دوايي بر جراحتهاي پنهاني نهم
ديدگان بر تو نهم، اي سرو آزادت غلام
اينست کوته بيني، ار بر سرو بستاني نهم
بر من افشان جرعه اي زان جام خود تا از نشاط
رخت هستي را به بازار پريشاني نهم
چون پريشان گشت کار خسرو از عشقت، چه سود؟
گر کنون صد پي به سر دست پشيماني نهم