شماره ٥٣٧: من که دور از دوستان وز يار دور افتاده ام

من که دور از دوستان وز يار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زيم کز دل دهندم خلق و دلداري کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
گر نخواهي ياري از جان و بميرم در فراق
حق به دست من بود کز يار دور افتاده ام
پيش هر سنگي همي ريزم ز دل خونابه اي
چون کنم چون کز در و ديوار دور افتاده ام
گر چه هجرم کشت، هم شادم که باري چندگاه
زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام
اي که سامان جويي از من ترک جانم گير، زانک
سالها باشد که من زين کار دور افتاده ام
عيش من گو تلخ باش، اي آشنا، يادم مده
زان لب شيرين که خسرووار دور افتاده ام