شماره ٥٣٦: دوش من روي چو ماه آشنايي ديده ام

دوش من روي چو ماه آشنايي ديده ام
جان فدايش، گر چه بهر جان بلايي ديده ام
مست آن ذوقم که دي از حال من گفتند، گفت
«ياد مي آيد که من روزيش جايي ديده ام »
خواست وي بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
ديده بر گفت «اندر اين کوچه گدايي ديده ام »
برکشم اين ديده کز وي پر کشم خونابه، ليک
زانش مي دارم که وقتي زير پايي ديده ام
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاين مه نو من به روي آشنايي ديده ام
عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهي
مفتي پير خرد در روستايي ديده ام
صد قباي خون چو گل پوشيده خسرو از دو چشم
خلعت سروي که دي زير قبايي ديده ام