شماره ٥٣٤: خرم آن روزي که من با دوست کاري داشتم

خرم آن روزي که من با دوست کاري داشتم
با وصال او به شادي روزگاري داشتم
داشتم، باري از اين انديشه کايد جان برون
بر زبان راندن نمي آرم که ياري داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتيدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاري داشتم
خوش نيايد کايم از خانه برون کاين خانه را
دوست مي دارم که در وي دوستداري داشتم
نيست رنجي گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موي خوبان يادگاري داشتم
چند گويي «صبر کن تا روز شادي در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراري داشتم
عشق گويد، خسروا، وقتي دل خوش داشتي
اين زمان چون نيست، چون گويم که «آري داشتم »