شماره ٥٣٠: عزم آن دارم که از دل نقد جان بيرون کنم

عزم آن دارم که از دل نقد جان بيرون کنم
آرمت در پيش و خود را از ميان بيرون کنم
قامتم از غم دو تا کردي، ز آه من بترس
کاسمان دوزد خدنگي کز کمان بيرون کنم
گر چه در خون مني، گر تير بر جانم زني
تير تو بيرون نيارم کرد، جان بيرون کنم
سرو من يک ره به گلزار آي تا در پيش تو
سرو اگر چه نارون باشد، روان بيرون کنم
نرگس بيمار تو رنج خود ار بر من نهد
تندرستي را به شمشير از جهان بيرون کنم
دوش مي گفتي و چشمم در خيالت در نبست
گر چنين باشد، مگر از خانه شان بيرون کنم
گر نه در پيش تو ماه و آسمان گردن نهد
ماه را گردن نگيرم، زاسمان بيرون کنم
مهر تو گر نيست خسرو را به مغز استخوان
مغز او از نوک غمزه ات زاستخوان بيرون کنم