شماره ٥١٩: گر گلي ندهي ز باغ خود به خاري هم خوشيم

گر گلي ندهي ز باغ خود به خاري هم خوشيم
ور کناري و لبي ندهي به باري هم خوشيم
گر چه هر شب جز جگرخواري بفرمايد خيال
باري اندر ملک اين سلطان به کاري هم خوشيم
چون عنان دولتت نه حد دست آويز ماست
در گذرگاه سمندت با غباري هم خوشيم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماري هم خوشيم
روي زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
اين زر ار نقدي نيرزد، با عياري هم خوشيم
دردهاي کهنه داريم از تو در دل يادگار
گر تو ناري ياد ما، با يادگاري هم خوشيم
گر ميان عاقلان سنگي نداريم از خرد
در ره ديوانگان با سنگساري هم خوشيم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتني
تا هنوز اندر رهي، با انتظاري هم خوشيم
گر چه جان خسرو از بيداد تو بر لب رسيد
جور ياران را شکايت نيست، باري هم خوشيم