شماره ٥٠٩: هر دم بنتوانم که آن رخسار زيبا بنگرم

هر دم بنتوانم که آن رخسار زيبا بنگرم
جايي که روزي ديده ام رو آرم آنجا بنگرم
گه گريه پوشد چشم و گه بيخود شوم، چون در رسد
ممکن نگردد هيچ گه کان روي زيبا بنگرم
آتش بتر گيرد به دل، هر چند بر ياد رخش
بيرون روم، وز هر طرف گلهاي صحرا بنگرم
اي باغبان، لطفي بکن در بوستان ره ده مرا
گر نخل ندهد ميوه اي، باري تماشا بنگرم
زينسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهي دادي برون
ما را يکي هم خود بگو کت از چه يارا بنگرم
ديدن نيارم چون رخت، پابوس خود نگذاريم
بگذار باري يک نظر در پشت آن پا بنگرم
تو خود ز بهر آزمون شوخي کني، کين سو مبين
ليکن من بيهوش را که هوش دل تا بنگرم
از ديدنت جان مي رود، در جان رود چون بينمت
حيرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل
چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم