شماره ٥٠٤: مستم که امشب گوييا ميهاي پنهان خورده ام

مستم که امشب گوييا ميهاي پنهان خورده ام
من با خيال خويش مي با نامسلمان خورده ام
ني ني که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم
بر من گواهي مي دهد هر مي که پنهان خورده ام
از تشنگي آن دو لب مي آيدم خون در جگر
مردم که در خواب از لبش دوش آب حيوان خورده ام
اين نيم کشت غمزه را بيرون مياريد از لبش
تا جان هم آنجايم رود کز يار پيکان خورده ام
اي مست جان خوشدلي، بر جان من طعنه مزن
تو جام عشرت خورده اي، من جام هجران خورده ام
وقتي به خسرو گفته اي «کت من به دست خود کشم »
چندين همه غمهاي تو از شادي آن خورده ام