شماره ٤٨٦: نهاني چند سوي يار بينم

نهاني چند سوي يار بينم
نهان دارم غم و آزار بينم
ز صد جانب نظر دزدم که يک ره
به دزدي سوي آن عيار بينم
گهي تنهاش خواهم يافت، يارب
که بي انديشه آن رخسار بينم
چنين هم هيچگه باشد، خدايا؟
که سير آن روي چون گلنار بينم
همه عمرم در اين حسرت به سر شد
که رويش بينم و بسيار بينم
تماشا حيف باشد بي رخ دوست
که جانان نبود و گلزار بينم
به روي گل توان ديدن چمن را
چو گل نبود چه بينم، خار بينم؟
رو، اي رضوان، تو داني و بهشتت
مرا بگذار تا ديدار بينم
ز غم شب مي نخسپم، باشد آن روز
که بخت خويش را بيدار بينم
فرو گويم به چشمت قصه خويش
اگر آن مست را هشيار بينم
چنين کافتاد خسرو در ره عشق
ره بيرون شدن دشوار بينم