شماره ٤٨٣: پري رويي که من حيران اويم

پري رويي که من حيران اويم
به جان آمد دل از هجران اويم
رقيبا، ديدنم باري رها کن
دو روزه عمر تا مهمان اويم
بگفتندش، فلان مرد از غمت، گفت
«نخواهد مرد چون من جان اويم »
صبا هم بر شکست از ما که روزي
نيارد بويي از بستان اويم
چو مردم تشنه من در وادي هجر
چه سود ار چشمه حيوان اويم؟
ز زلفش دل همي جستم، دلم گفت
که زان تو نيم، من زان اويم
چو بر خسرو سياست راند، گفتم
که با تو گفت من سلطان اويم