شماره ٤٨٢: به دست باد، کان سو جان فرستم

به دست باد، کان سو جان فرستم
مرا بويي ست آخر آن فرستم
اگر خود تير بر جانم گشايي
به استقبال تيرت جان فرستم
به کشتن خون بهايم آنقدر بس
که گويي بهر خون فرمان فرستم
همايي چون تو، وانگه استخوانم
بگو تا بر سگ دربان فرستم
اگر گويد، برنجد از طفيلي
سري در خدمت چوگان فرستم
نماند اندر تنم نقدي که بر شاه
خراجي زين ده ويران فرستم
ز تيزي نظر کش نه به شمشير
که خسرو را به تو قربان فرستم