شماره ٤٧٥: ببستي چشم من ز افسون زبان هم

ببستي چشم من ز افسون زبان هم
دلم بردي نه تنها بلکه جان هم
خرابم مي کني از رخ، ز لب نيز
ازينم مي کشي، جانا، از آن هم
ز تير تست ما را دعوي خون
گواهي مي دهد دل، آن کمان هم
ز بيداد تو خرسندم همه عمر
اگر خون ريزيم، راضي، بدان هم
برو، اي باد، بوسي زن براي پاي
اگر چيزي نگويد، بر دهان هم
بده ساقي که من مست و خرابم
پياله خورده ام، رطل گران هم
غمي دارم که باد از دوستان دور
به حق دوستي کز دشمنان هم
بت اندر قبله دارم نه همين بت
که زنار مغانه بر ميان هم
اگر افتد قبول اين جان خسرو
به بوسي مي فروشم، رايگان هم