شماره ٤٦٨: يارب، غم آن سرو خرامان به که گويم؟

يارب، غم آن سرو خرامان به که گويم؟
دل نيست به دستم، سخن جان به که گويم؟
آه از دل من دود برآرد همه شب، آه
کاين سوختگي غم هجران به که گويم؟
افسانه من ناخوش و کس محرم آن نيست
اندک نبود، صبر فراوان به که گويم؟
خونابه پيدا همه بينند خود از چشم
احوال جگر خوردن پنهان به که گويم؟
دردي ست در اين سينه که همدرد شناسند
بيدرد چو باور نکند، آن به که گويم؟
خوابش نگرم جان به لب آمد که برون ده
من نيم شب آن خواب پريشان به که گويم؟
دشنام دهد دشمن دشمن و تشنيع زند دوست
چندين شنوم از که و چندان به که گويم؟
من قصه دهم شرح و ز مستي ننهد گوش
آن زودکش دير پشيمان، به که گويم؟
بلبل بکند ناله چو خسرو به سحرگاه
چون نشنود آن سرو خرامان، به که گويم؟