شماره ٤٦٣: عمري شد و ما عاشق و ديوانه بمانديم

عمري شد و ما عاشق و ديوانه بمانديم
در دام چو مرغ از هوس دانه بمانديم
هر مرغ ز باغي و گلي بهره گرفتند
مائيم که چون بوم به ويرانه بمانديم
وقتي دل و جان و خردي همره ما بود
عشق آمد و زيشان همه بيگانه بمانديم
ياران چو فرشته ز خرابات رميدند
ما چون مگسان بر سر خمخانه بمانديم
در کوي بتان رفت همه عمر، دريغا
چون برهمن پير به بتخانه بمانديم
اي بخت سيه روي، تو خوش خفت که شبها
ما با دل خود بر سر افسانه بمانديم
خاکستري افتاده نه دم مانده و نه دود
زير قدم شمع چو پروانه بمانديم
ناگاه پري صورتي اندر نظر آمد
ديديم در آن صورت و ديوانه بمانديم
خسرو، به زبانها که فتاديم ز زلفش
گويي تو که موييم که در شانه بمانديم