شماره ٤٥٥: سوداي سر زلفت کاندر دل و جان دارم

سوداي سر زلفت کاندر دل و جان دارم
ز انديشه دلم خون شد تا چند نهان دارم
گر سر ننهم پيشت، خاکي بنهي بر سر
من سرمه کنم آن را، در ديده جان دارم
از تو نگرانيها افتاد مرا در دل
تا چند به روي تو ديده نگران دارم
بي خواب کني چشمم، تو ديده آن داري
چون باز کنم پيشت، من زهره آن دارم
گردد دلم از عشقت گرداب بلا شد غم
تا چند ازين طوفان خود را به کران دارم
گفتي که بيا بر من، انديشه مدار از کس
گر بخت دهد ياري، انديشه آن دارم
با تو چه دهم هر دم، چون هست دم سر دم
گل را چه برم مهمان، چون باد خزان دارم
در هجر تو خسرو را اينک به لب آمد جان
جاني که رسد بر لب چندش به زبان دارم