شماره ٤٥٣: چو دادي مژده اين نعمتم کت روي بنمايم

چو دادي مژده اين نعمتم کت روي بنمايم
رها کن کز کف پاي تو زنگ ديده بزدايم
به پات ار ديده سايم، زنده گردم، ليک کشت آنم
کز اين خون غم آلوده چگونه پات آلايم
ز خون ديده خود شرمسارم پيش تو، کز وي
همه ياقوت قلب اين نثار آن چنانم پايم
جهاني نرخ يک نظاره کردي در جمال خود
دو عالم گر بود دستم، برين بالا بيفزايم
بميرم زين هوس کايد شبي خواب و ترا بينم
چو از خواب اندر آيم، هم به رويت چشم بگشايم
شنيدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غيري
چو گويم نام تو، خواهم زبان خود فرو خايم
مزن طعنه که از کويم عزيز چشمها گشتي
که آخر خاک در مي ريزم، اين، نه سرمه مي سايم
ببايد سوختن صد بار و بازم آفريد از سر
کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شايم
دعا اين مي کند خسرو که گردم خاک در کويت
مگر بختم کند ياري که روزي زير پات آيم