شماره ٤٥٢: نگارا، عزم آن دارم که جان در پايت افشانم

نگارا، عزم آن دارم که جان در پايت افشانم
به بوسه از لب شيرين تو انصاف بستانم
مرا تا داده اي رخصت که گه گه مي گذر در ره
چنانم کشتي از شادي که ره رفتن نمي دانم
ميسر نيست کز زلف تو سوي خود کشم مويي
اگر چه روزگاري شد که در دنباله آنم
مسلمان نيستم، گر نيست زلفت کافر مطلق
که کافر مي کند آن را که مي گويد مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوي تو گشتن
همي خواهم که خود را بر سر کويت بگردانم
بسي کوشم که پاي خود کشم در گوشه عزلت
ولي مطلق نمي دارد غمت دست از گريبانم
چو من با ديدن رويت بدينسانم که مي بيني
مبادا ساعتي کز ديدن رويت جدا مانم
به هر جايي که بنشينم ز عنوان وفاي تو
نخواهم نامه اي تا از جگر خواني نيفشانم
چو خو کردم در آب ديده از دريا نينديشم
چو مرغابي شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه اي از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گويد از حال پريشانم