شماره ٤٥١: بدو بودم شبي، افسانه آن شب بگوييدم

بدو بودم شبي، افسانه آن شب بگوييدم
وگر ميرم به تعظيم سگان او بموييدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گويند آن مگوييدم
شهيد خنجر عشقم به خون ديده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آريد و مشوييدم
گلي کز خاک من رويد، به گوش اهل دل گويد
که من بوي فلان دارم، مبوييدم، مبوييدم
همه جا از شهيدان نور خيزد وز دلم آتش
نشان است اين ميان کشتگانش، گر بجوييدم
گر از گل گل شود پيدا، ز من خواهد زدن بويش
نبوييدم که از غيرت بسوزم، گر ببوييدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون ديده شوييدم