شماره ٤٤٨: ندانم کيست اندر دل که در جان مي خلد بازم

ندانم کيست اندر دل که در جان مي خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود مي نپردازم
همه کس با بتي در خواب و من در کنج تنهايي
چه باشد گر شبي پوشيده گردد ديده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خيال تو
اميد زيستن باشد، اگر من دل بيندازم
سر خود گير و رو، اي جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم ميسر نيست پروازم
اگر چش ناله هاي دردناکم در نمي گيرد
خوشم با اين همه گر مي شناسد باري آوازم
مسلماني همه درباختم در کار بت رويان
ببينيد، اي مسلمانان که من دين در چه مي بازم؟
من و شب ها و دردي و حديثي بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوي رازم؟
به دشواري ز کويت دوش جان را برده ام آسان
اگر عيبم نگيري، دل همانجا مي کشد بازم
چو بينم در تو دزديده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهي کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازي دلم در خون، نخواهم زيستن دانم
ز درد آگه نيم حالي که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازين انديشه کت هر دم
فرامش مي کني عمدا و در جان مي خلي بازم