شماره ٤٤٧: سواره آمدي و صيد خود کردي دل و تن هم

سواره آمدي و صيد خود کردي دل و تن هم
کمند عقل بگسستي لجام نقس توسن هم
به دامن مي نهفتم گريه ناگه مست بگذشتي
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک مي زني بر جان و جان من همي گويد
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سري مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردي، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا اين جان سرگشته
همه شب گرد موي تست و گرد کوي تو تن هم
دل من گر به سويت شد، نداري استوار او را
که آن بيگانه وقتي آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خيالت خوي شد در کنج تنهايي
که بر بستم در از خورشيد و ماه و بلکه روزن هم
شبي روشن کن آخر کلبه تاريک من، چون من
دل تاريک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت مي کشم تا زنده ام، وه کاندرين زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پيکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسي، اي صبا، نعل سمندش را به گستاخي
زکوة آنچنان دولت دو بوسي ديگر از من هم
بشو در بندگيش، اي ابر، خط سبزه تا بلبل
نگويد کين خط آزادي سرو است و سوسن هم
چه کيش است آخر،اي خسرو،که بي خوبان نه اي يک دم
زماني آخر از بت باز مي ماند بر همن هم