شماره ٤٤٦: چمن چون بوي تو آرد، به بويت در چمن ميرم

چمن چون بوي تو آرد، به بويت در چمن ميرم
به ياد قد تو در سايه سرو سمن ميرم
زيم از تو، بميرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نيم چون ديگران کز جان زيم يا خود ز تن ميرم
خوش آن وقتي که تو از ناز سويم بنگري و من
به زاري کشته، انگشت او فگنده در دهن ميرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در ميان مرد و زن ميرم
بخور جمله تنم، اي زاغ، جز ديده که ديد او را
که بيرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن ميرم
مرا پيراهن صد چاک پر خونست از آن يوسف
همين آرايش گورم کنيد آن دم که من ميرم
سخن بر بستي از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن يک سخن، جانا، که تا زان يک سخن ميرم