شماره ٤٤٥: نيارم تاب ديدن، دير ديرت بهر آن بينم

نيارم تاب ديدن، دير ديرت بهر آن بينم
ببايد هر زمان جاني که رويت هر زمان بينم
مرا گويند کش چون مردمان بين و مرو از جا
دلم بر جاي بايد کش به چشم مردمان بينم
بدينسان کامد از روي تو کار من به جان، وانگه
من ديوانه را بر خود نبخشود و همان بينم
اگر من کشتني گشتم، نمي گويم مکش، اي غم
ولي بگذار چنداني که روي آن جوان بينم
چه حاجت بر دلم نازک، همين بس نيست مرگ من
که گه گه چاشني از دست آن ناوک کمان بينم
گه جولان نيارم ديدنش از بيم جان، ليکن
چو من بي طاقتم دزديده در دست و کمان بينم
ز نوروز جواني گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پيراهن آن بوستان بينم
دريغا، آن چنان رويي دگر خواهد شدن، يارب
مرا آن روز منمايي که رويش آنچنان بينم
ز خوبان بس که بي دين گشت خسرو، بهترين روزش
بت اندر پيش و زنار مغانش در ميان بينم