شماره ٤٤٢: بگويم حال خويشت، ليک از آزار مي ترسم

بگويم حال خويشت، ليک از آزار مي ترسم
وگر ندهم برون، ز انديشه گفتار مي ترسم
چه حال است اين که از بيم رقيبان ننگرم رويت؟
هوس مي آيدم گل چيدن و از خار مي ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، ليکن
ز داغ دوري و محرومي ديدار مي ترسم
دلي دارم کباب از دست غم، پيشت کشم، ليکن
ز خوي نازک آن نرگس خونخوار مي ترسم
تو شب در خواب مستي و مرا تا روز بيداري
مخسپ ايمن که من زين ديده بيدار مي ترسم
جواني، خنده بر خونابه پيران مکن، زيرا
تو مي خندي و من زين گريه بسيار مي ترسم
مرا زين ديده آزار جراحت مي تراود دل
مبادا کاندرو ماند از اين آزار مي ترسم
ز درد من دلت هر سوي زحمت مي کند، ليکن
ز بسي ساماني بخت پريشان کار مي ترسم
نيم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شيريني گفتار مي ترسم