شماره ٤٤١: خراش سينه خود با يکي خونخوار مي گويم

خراش سينه خود با يکي خونخوار مي گويم
حساب عمر مي دانم که غم با يار مي گويم
فراهم کي شود ريش دلم زينسان که من هر دم؟
حديث آن نمک پيش دل افگار مي گويم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، يارب
نمي دانم چه نام است اين که من هر بار مي گويم
درون خويش خالي مي کنم زان زنده مي مانم
که ذکرت شب و روز پيش در و ديوار مي گويم
چو مجنون در بيابان غمم دور از رخ ليلي
که درد خويشتن با پشته هاي خار مي گويم
زبانم تيشه فرهاد شد بهر دل سنگين
ز بس کافسانه شيرين خود بسيار مي گويم
من از سر زنده گردم گر تو با من يک سخن گويي
تو مي داني نگويي، ليک من گفتار مي گويم
اگر با من ز بد گفتن خوشي، اي من فداي تو
تو بد مي کن که من بهر تو استغفار مي گويم
رقيبا، بر حقي، گر باورت نايد غم خسرو
که من تيمار بلبل پيش بوتيمار مي گويم