شماره ٤٣٨: تويي در پيش من يا خود مه و پروين نمي دانم

تويي در پيش من يا خود مه و پروين نمي دانم
شب قدر من است امشب که قدر اين نمي دانم
روي در باغ و مي گويي که گل بين چون منم عاشق
همين روي تو مي بينم، گل و نسرين نمي دانم
چنانم لذت ياد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شيرين نمي دانم
خرد را گفتم اندر عاشقي دخلي بکن، گفتا
غريبم، رسم اين کشور من مسکين نمي دانم
به بالينم رسيده يار و من در مردن از سويش
کجايي در زبان و کيست در بالين نمي دانم؟
سؤال مي کني از من که خسرو من کيم پيشت؟
شنيدم، ليک از حسرت جواب اين نمي دانم