شماره ٤٣٠: من اين آه جگر سوز از دل پيمان شکن دارم

من اين آه جگر سوز از دل پيمان شکن دارم
چرا از ديگري نالم که درد از خويشتن دارم
چه جاي محنت ايوب و اندوه دل يعقوب
بلا اينست و بيماري و تنهايي که من دارم
گهي از ديده در رنجم، گه از دل در جگرخواري
چه دانستم که من چندين بلا از خويشتن دارم
چو سروش در قباي سبزگون ديدم يقينم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پيرهن دارم
مرا فردا به دشواري برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسي خون در کفن دارم
مگر هر پاره اي زين دل به دلداري دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدين يک دل که من دارم
چو من روي ترا بينم، چرا از گل سخن گويم؟
چو من قد ترا جويم، چه پرواي چمن دارم
ز دنيا مي رود خسرو، به زير لب همي گويم
دلم بگرفته در غربت تمناي وطن دارم