شماره ٤٢٧: من نخواهم برد جان از دست دل

من نخواهم برد جان از دست دل
اي مسلمانان، فغان از دست دل
سينه مي سوزد مدام از جور چشم
ديده مي گريد روان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب بماند
اين ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم پاي در دامن کشم
وين حکايت کي توان از دست دل
قوت پايي نداري، خسروا
تا نهي سر در جهان از دست دل