شماره ٤٢٢: ترک من رفتم ز کويت گر ز من گشتي ملول

ترک من رفتم ز کويت گر ز من گشتي ملول
خير بادت مي کنم يک سجده فردا قبول
زور و زر باشند اسباب وصال، اما مرا
نيست چيزي غير زاري در تمناي وصول
بس که چشمم سيل خون مي بارد از هجران تو
کاروان در ره نمي يابد ز گل جاي نزول
دمبدم از خون دل با تونويسم نامه، ليک
جز نسيم صبحدم ديگر نمي يابم رسول
در حريم کعبه روحانيان، يعني که دل
جز خيال دوست کس را نيست امکان نزول
تا بخواند آيت عشق از خط مشکين بار
رفت از يادم روايات فروغ بي اصول
عاقلان گر غافلند از حال خسرو، عيب نيست
از مجانين کي خبر دارند ارباب عقول؟