شماره ٤١٧: مرا بهرت خصومتهاست با دل

مرا بهرت خصومتهاست با دل
کنون با من درين سودا و با دل
اگر باد سر زلفت همين است
کجا ما و کجا جان و کجا دل
ز تو از گوشه چشمي اشارت
ز ما عقل و ز ما جان و ز ما دل
دل ار بيگانه گشت از من، نرنجم
که عاشق را نباشد آشنا دل
به خون گرم دل پيوست با دوست
بدينسان چون توان کردن جدا دل
مرا گويي که جانت از چيست در سوز؟
بلا شد جان مرا، جان را بلا دل
بماندم در بلاي دل که يارب
مبادا هيچ کس را مبتلا دل
چه گويندم که دل نه، پند بشنو
که صد منزل ز من راهست با دل
به يک دلدار بس کن، خسروا، زآنک
نبندد هيچ عاشق جا به جا دل