شماره ٤١٥: دل رفت ز تن بيرون دلدار همان در دل

دل رفت ز تن بيرون دلدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم يادش ماند که بماند جان
شد کيسه همه خالي طرار همان در دل
يک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جاي نهم ديده، دلدار همان در دل
قربان شومي بهرش کافزون شودي عمرش
با جان خود اين خواهم، با يار همان در دل
ني بگسلم از مويش کز شرم مسلماني
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، ديدار همان در دل