شماره ٤٠٩: اي ز سوداي تو در دل رونق بازار عشق

اي ز سوداي تو در دل رونق بازار عشق
مرهم جانهاست از ياد لبت آزار عشق
دي که مي رفتي به پيش عاشقان غمزه زنان
ديگران بسمل شدند و من شدم مردار عشق
من بدان نذرم که گر ميرم به سويم بنگري
بين که چون من چند کس مرده ست در بازار عشق
تيغ خود بگذار تا وام تو بگذارم، از آنک
وام معشوق است سر بر گردن عيار عشق
هر زمان از صيد فتراک تو غيرت مي برم
کانچنان من بر نبستم خويش در دربار عشق
عاشق از بر زيستن ميرد، رخش بنماي سير
تا بميرد زان مفرح جان کنان بيمار عشق
از دعايت من چو، اي زاهد، نگشتم نيک بخت
تو بيا، باري چو من بدبخت شو در کار عشق
آنکه بيداريش بهر خواب خوش با شاهد است
شاهدش دان آنکه حق است اين چنين بيدار عشق
خسروا، با جان و دل هم قصه جانان مگوي
زانکه نتوان گفت با نامحرمان اسرار عشق