شماره ٤٠٠: غم دل زان خورم کانجاست آن بالاي چون سيمش

غم دل زان خورم کانجاست آن بالاي چون سيمش
وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جاي تعظيمش
دهانش ميم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم
نشد ممکن که يک روزي نهم انگشت بر ميمش
هزاران جان مسکينان دو نيم است از دهان او
که آن سلطان بخنده مي کند هر لحظه دو نيمش
دلم را بذل جان فرمود پيراهن که مي لرزد
بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سيمش
مبادا حسن او را روز نيکو جز همان رويش
که بهر کشتن ما ناز و شوخي کرد تعليمش
حکيم آن ماه را با من قران گفت و نمي دانم
که خواهم بوسه داد و يا بخواهم سوخت تقويمش
جهاني خوشدلي بودم که ناگه زد غمش بر من
نبيني يک ده آبادان کنون در هفت اقليمش
وصيت مي کنم جان را که هر دم بر سرش گردي
وصيت اين کنم باري چو خواهم کرد تسليمش
به کويش رفت خسرو تا دل گم گشته را جويد
بديدش ناگهاني و فتاد از بهر جان بيمش