شماره ٣٩٧: گرم روزي به دست افتد کمند زلف دلبندش

گرم روزي به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد اين سينه که بي دل داشت يک چندش
ز خوي تلخ او بر لب رسيده جان شيرينم
هنوز اين دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان ديده نهال خشک بود از روزگار اين جا
در آمد باد زلف نيکوان، از بيخ بر کندش
چه جاي پند بيهوده دل شرگشته ما را
نه آن ديوانه اي دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بيني، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پيوندش
حياتم بي تو دشوارست کاين دل بي تو بد خوشد
به جان و زندگاني چون توانم داشت خرسندش
نمي بينم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشايش آرد از کرم کيش خداوندش