شماره ٣٩١: به سنگي چون سگان از دور خرسندم ز دربانش

به سنگي چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوي من گردن زده کي باشد اين دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستي چون گريبانش
ز دور انگشت مي خايم، به حيلت، چون نمي يابم
ز بخت شور کانگشتي رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاري که او مانده ست از ياري
همو مي داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهي، اي نکو خواه، اندرين فتنه
اسيري را که ني سرکار مي آيد نه سامانش
چو خوردم بي اجل تيرش دمي بگذارد کز گريه
بشويم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقي با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا مي رود از گرد يک رانش
ببوسي آستان کعبه، اي باد، ار رسي از ما
که ما گم گشتگان مرديم تشنه در بيابانش
شنيدن هوي خسرو گر نيارد، دارد معذورش
که بوي خون دل مي آيد از فرياد و افغانش